سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیلوفرانه

 

پیری برای جمعی سخن می گفت.

در میان صحبتش لطیفه زیبایی برای

حاضران تعریف کرد. همه خندیدند.

بعد از لحظه ای دوباره همان لطیفه را گفت

و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

پیرمرد دوباره لطیفه را تعریف کرد تا اینکه

دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و به آنها گفت: ببینید دوستان من!

وقتی که نمی توانید بارها و بارها

به لطیفه ای تکراری بخندید، پس چرا بارها و بارها

به غم و غصه های تکراری زندگی تان

فکر کرده و درباره آنچه گذشته، افسوس می خورید؟

«سوره حدید آیه 23: تا بر آنچه از دستتان مى‏رود

اندوهگین نباشید و بدانچه به دستتان مى‏آید

شادمانى نکنید.

و خدا هیچ متکبر خودستاینده‏اى را دوست ندارد»


نوشته شده در شنبه 91/4/17ساعت 3:25 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

 

 

کنار ساحل دریا که قدم می زد، در دوردست

متوجه مردی شد که مدام خم می شد،

چیزی را از روی زمین بر می داشت و

به درون آب پرتاب می کرد. نزدیکتر که شد،

جوانی بومی را دید که صدف هایی را که

روی شن های ساحل بود، در آب می انداخت.

به او رسید و سلامی کرد؛ دلیل کارش را پرسید.

جوان در حالی که چشمش روی ساحل می گشت

جواب داد: دیشب مد دریا صدف ها را به ساحل آورده

و اگر آنها را توی آب نیندازم، از کمبود اکسیژن

خواهند مرد.

مرد با تعجب به او گفت: تو که نمی توانی همه آنها را

به آب برگردانی. تازه همین یک ساحل هم که نیست.

می بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند!

مرد بومی خم شد و دوباره صدفی را برداشت

و در حالی که به طرف دریا پرت می کرد فریاد زد:

برای این یکی که اوضاع فرق کرد.

«سوره زلزله، آیه 7:

پس هرکس به وزن ذره ای

نیکی کرده باشد پاداش آن را می بیند»


نوشته شده در شنبه 91/4/17ساعت 2:57 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

 

 

راننده کامیون بود.

اصلاً هم رابطه ای با نماز و خدا نداشت.

یک روز از بندر عباس بارزده بود و به اصفهان

آمده بود، قبل از اینکه بارش را خالی کند،

یک سر رفت خانه که زن و بچه هایش را

بعد از ده روز ببیند. ظهر تابستان بود.

بعد از دوسه ساعتی که از خانه به قصد

تخلیه بار بیرون آمد، هرچه استارت زد،

ماشین روشن نشد.

هرچه از دهنش درآمد به خودش

و شغلش و ماشینش گفت و چند دقیقه

در ماشینش ماند. سپس پیاده شد و

اطراف ماشین را بررسی کرد.

ناگهان کودک پنج ساله همسایه را دید که

جلو محور عقب کفی خوابیده، به طوری که

اگر ماشین حتی برای ده سانتی متر

جا به جا می شد، از آن کودک اثری نمی ماند.

حالش بد شد و تا سه روز نتوانست

از خانه بیرون بیاید.

بعد از سه روز اولین کاری که کرد،

خواندن نماز شکر بود.

اکنون پس از هفت سال، هرجا که باشد

هنگام نماز توقف می کند و نمازش را می خواند.

ü اون روز خدا اونو از یه بدبختی بزرگ

و بچه همسایه رو از مرگ محافظت کرد.

آخه خودش گفته: که بهترین حفظ کننده ها

و مهربان ترین مهربان هاست: « یوسف : 64

فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمینَ»

اما از ما خواسته از یه چیز محافظت کنیم:

از نمازهامون:

«البقرة : 238 حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ »

اون مهربون به وعده خودش عمل کرده ما چطور؟


نوشته شده در جمعه 91/4/16ساعت 2:2 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

 

سنگتراش روزها به سختی کار میکرد و درآمد

بخور و نمیرش او را راضی نمیکرد. احساس

 ناخوشایند از کارش، روز و شب او را رها نمیکرد.

شبی در خواب دید که از نزدیکی خانه بازرگانی

رد می شود. شکوه و زیبایی خانه او را به وجد آورد

و با خود گفت: ای کاش من به جای بازرگان بودم.

در یک لحظه، آرزویش برآورده شد و او تبدیل

به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتی فکر می کرد

که از همه قدرتمند تر است. تااینکه یک روز حاکم شهر

 از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام

می گذارند حتی بازرگانان. با خود فکر کرد: چه خوب بود

 اگر من حاکم می شدم. باز آرزویش برآورده شد

و تبدیل به حاکمی قدرتمند شد. روزی روی

تخت روانش نشسته بود و در شهر می گذشت.

مردم را نگاه می کرد که به او تعظیم می کردند.

احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و

با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

خود را در جایگاه خورشید دید که با تمام نیرو به

زمین می تابید و آن را گرم می کرد. پس از مدتی

ابری بزرگ و سیاه جلوی تابش او را گرفت.

پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید

بیشتر است وتبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف

و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود.

وقتی درحال وزیدن بود، به نزدیکی صخره ای رسید

که قدرت تکان دادنش را نداشت. با خود گفت

 که قوی ترین چیز در دنیا، همین تخته سنگ است

 و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان

 صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد می شود.

نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی

 را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

منبع: زینب حسنی و علی سیف اللهی، خانه خوبان، ش38

 

«آرزو نکنید چیزهایی را که خدا با آن بعضی از شما را

بر بعضی دیگر برتری داده است»(سوره نساء- آیه 32)


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 5:32 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

 

  

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا

 هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛

 من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

 و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت

و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی

سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم

بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟

لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه

سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از

 کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم

از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی دردرونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 

وچقدر قشنگ در آیه 216 از سوره بقره فرموده:

«عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ

وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ

وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ

 شاید چیزى را ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد

و شاید چیزى را دوست داشته باشید و به ضرر شما باشد

 خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید»

 

اما امان از دست ما انسانها ...


نوشته شده در سه شنبه 91/3/23ساعت 10:46 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak