سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیلوفرانه

 

سنگتراش روزها به سختی کار میکرد و درآمد

بخور و نمیرش او را راضی نمیکرد. احساس

 ناخوشایند از کارش، روز و شب او را رها نمیکرد.

شبی در خواب دید که از نزدیکی خانه بازرگانی

رد می شود. شکوه و زیبایی خانه او را به وجد آورد

و با خود گفت: ای کاش من به جای بازرگان بودم.

در یک لحظه، آرزویش برآورده شد و او تبدیل

به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدتی فکر می کرد

که از همه قدرتمند تر است. تااینکه یک روز حاکم شهر

 از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام

می گذارند حتی بازرگانان. با خود فکر کرد: چه خوب بود

 اگر من حاکم می شدم. باز آرزویش برآورده شد

و تبدیل به حاکمی قدرتمند شد. روزی روی

تخت روانش نشسته بود و در شهر می گذشت.

مردم را نگاه می کرد که به او تعظیم می کردند.

احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و

با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

خود را در جایگاه خورشید دید که با تمام نیرو به

زمین می تابید و آن را گرم می کرد. پس از مدتی

ابری بزرگ و سیاه جلوی تابش او را گرفت.

پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید

بیشتر است وتبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف

و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود.

وقتی درحال وزیدن بود، به نزدیکی صخره ای رسید

که قدرت تکان دادنش را نداشت. با خود گفت

 که قوی ترین چیز در دنیا، همین تخته سنگ است

 و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان

 صدایی شنید و احساس کرد که دارد خورد می شود.

نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی

 را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

منبع: زینب حسنی و علی سیف اللهی، خانه خوبان، ش38

 

«آرزو نکنید چیزهایی را که خدا با آن بعضی از شما را

بر بعضی دیگر برتری داده است»(سوره نساء- آیه 32)


نوشته شده در شنبه 91/4/3ساعت 5:32 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |


Design By : Pichak