سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیلوفرانه

 

  

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

 فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا

 هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛

 من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

 و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت

و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی

سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم

بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟

لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه

سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از

 کمین مار پر گشودی.


گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم

از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی دردرونش فرو ریخت ...

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...

 

وچقدر قشنگ در آیه 216 از سوره بقره فرموده:

«عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ

وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ

وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ

 شاید چیزى را ناخوش بدارید و در آن خیر شما باشد

و شاید چیزى را دوست داشته باشید و به ضرر شما باشد

 خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید»

 

اما امان از دست ما انسانها ...


نوشته شده در سه شنبه 91/3/23ساعت 10:46 عصر توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |


Design By : Pichak