دلش می خواست مثل کلثوم ننه لباس نپوشد، هروقت چشمش به کفش های پاشنه دار نیم متری می خورد،دلش غنج می رفت، می گفت: « می خواهم خز دور یقه مانتو ام از دویست متری همه را میخ کوب کند». مرا که در دانشگاه می دید می گفت: «توی این چادر خفه نمی شی!». یک روز به خانه ام دعوتش کردم. اولش خیلی جا خورد. کمی خود را جمع و جور کرد و از پشت آن مژه های بیست سانتی اش که ریمل از آنها می چکید، گفت: «باشه! میام». بعد ها به من گفت برایم جالب بود بدانم که یک دختر چادری داخل خانه چه می پوشد؟ دوشنبه عصر ملیکا در خانه مان را زد و با کلی ناز و افاده وارد آپارتمان شد. شوهرم خانه نبود. وقتی چشمش به وضع ظاهر من افتاد کمی جاخورد. بیشتر وقتی قیافه اش دیدنی بود که لباس های داخل کمدم را می دید. تازه فهمیده بود که نه، مثل اینکه ماهم آره! داشت از تعجب شاخ درمی آورد. گفت: «باورم نمیشه تو اینقدر خوش سلیقه باشی! فکر می کردم یک متحجر به تمام معنایی! پس چرا بیرون سلیقه در پوشیدن خرج نمی کنی؟». گفتم: «زیبایی بخشی از ذات آدم ها و بخصوص زنها ست. دین هم با زیبایی مخالفتی ندارد، اما می گوید از این زیبایی در جای درست استفاده کن نه در مسیر انحرافی! این زیبایی باید دل همسرت را به تو نزدیک کند نه اینکه باعث دور شدن دل مردان دیگر از همسرانشان شود. این حرف بدی است؟!»
Design By : Pichak |