سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نیلوفرانه

دختر کوچولو که با مادرش برای خرید به

بازار رفته بود، چشمش به یک گردنبند

مروارید پلاستیکی افتاد. از مادرش

خواست تا گردن بند را برایش بخرد.

مادر گفت که اگر دختر خوبی باشد

و قول بدهد که اتاقش را هرروز مرتب

کند آن را برایش می خرد.

دخترک قول داد که حتماً این کار را

خواهد کرد. مادر هم گردن بند را

برایش خرید. دختر کوچولو به قولش

وفا کرد؛ او هرروز به مادرش کمک

می کرد و اتاقش راهم مرتب می کرد.

او گردن بند را خیلی دوست داشت و

هرجا می رفت آن را با خودش می برد.

پدر دخترک هرشب وقت خواب برایش

 قصه می گفت تا او بخوابد.

شبی بعد از اینکه داستان به پایان رسید،

بابا از او پرسید:

«دخترم! آیا بابا را دوست داری؟»

 دختر جواب داد:

 «معلومه که دوست دارم».

 بابا گفت:

«پس گردن بند مرواریدت را به من بده!».

دخترک با دلخوری گفت:

«اِ نه! من اونو خیلی دوست دارم،

بیاین عروسک قشنگمو بگیرین

 اما اونو نه! باشه؟».

بابا لبخندی زد و گفت:

«نه عزیزم! ممنون».

بعد بابا گونه اش را بوسید و

شب به خیر گفت. چند شب بعد

باز بابا از دختر مرواریدهایش را خواست،

ولی او بهانه ای آورد و دوست نداشت

 آنها را از دست بدهد. عاقبت یک شب

دخترک گردنبندش را از گردن باز کرد

و به بابایش هدیه نمود.

 بابا درحالی که با یک دستش مرواریدها

را گرفته بود با دست دیگر از جیبش

 یک جعبه قشنگ بیرون آورد و

 به دختر کوچولو داد.

وقتی دخترک درب جعبه را باز کرد،

چشمانش از شادی برق زد:

«خدای من، چه مروارید های اصل قشنگی!».

بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل

 خریده بود و منتظر بود تا گردن بند ارزان

را از او بگیرد و یک گردن بند

پرارزش را به او هدیه بدهد.

یادمان باشد که خداوند، مهربان تر و

 حکیم تر از یک پدر است.

حال به نعمت های داده و

گرفته اش توجه کنیم!

منبع: زینب حسنی و علی سیف اللهی، خانه خوبان، ش38


نوشته شده در جمعه 91/3/19ساعت 10:32 صبح توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

چوپان بیچاره خودش را کشت که بز چالاک از آن جوی آب بپرد

ولی موفق نشد. او می دانست پریدن از جوی آب همان و پریدن

یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آن آنقدر نبود

که حیوانی چون او نتواند از آن بگذرد. نه چوبی که بر تن و بدنش

 می زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

 پیرمرد دنیا دیده ای از آنجا می گذشت. وقتی ماجرا را دید،

 پیش آمد و گفت: من چاره کار را می دانم.

آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و

آب زلال جوی را گِل کرد. بز به محض آنکه آب جوی را گل آلود دید،

از سر آن پرید و در پی او تمام گله پریدند. چوپان مات و حیران ماند!

این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟. پیرمرد که آثار بهت و حیرت

را در چهره چوپان جوان می دید، گفت: «تعجبی ندارد؛ تا خودش را

در جوی آب می دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد،

آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید».

حالا به نظر شما انسان با آن‌همه ادعایش چگونه می خواهد پا روی

خودش بگذارد و هنر خودشکنی را به نمایش بگذارد؟!

خدایا خودت کمکمان کن.

  


نوشته شده در جمعه 91/3/19ساعت 10:10 صبح توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

 

دلش می خواست مثل کلثوم ننه لباس نپوشد،

 هروقت چشمش به کفش های پاشنه دار نیم متری

می خورد،دلش غنج می رفت، می گفت:

« می خواهم خز دور یقه مانتو ام از دویست متری همه

را میخ کوب کند».

مرا که در دانشگاه می دید می گفت:

«توی این چادر خفه نمی شی!».

یک روز به خانه ام دعوتش کردم. اولش خیلی جا خورد.

کمی خود را جمع و جور کرد و از پشت آن مژه های

بیست سانتی اش که ریمل از آنها می چکید، گفت:

«باشه! میام». بعد ها به من گفت برایم جالب بود بدانم

 که یک دختر چادری داخل خانه چه می پوشد؟

دوشنبه عصر ملیکا در خانه مان را زد و با کلی ناز و افاده 

وارد آپارتمان شد. شوهرم خانه نبود.

وقتی چشمش به وضع ظاهر من افتاد کمی جاخورد.

بیشتر وقتی قیافه اش دیدنی بود که لباس های

داخل کمدم را می دید.

تازه فهمیده بود که نه، مثل اینکه ماهم آره!

داشت از تعجب شاخ درمی آورد.

گفت: «باورم نمیشه تو اینقدر خوش سلیقه باشی!

فکر می کردم یک متحجر به تمام معنایی!

پس چرا بیرون سلیقه در پوشیدن خرج نمی کنی؟».

گفتم: «زیبایی بخشی از ذات آدم ها و بخصوص زنها ست.

دین هم با زیبایی مخالفتی ندارد، اما می گوید

از این زیبایی در جای درست استفاده کن

نه در مسیر انحرافی!

این زیبایی باید دل همسرت را به تو نزدیک کند

 نه اینکه باعث دور شدن دل مردان دیگر از

همسرانشان شود.

این حرف بدی است؟!»


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/11ساعت 11:52 صبح توسط نیلوفرآبی نظرات ( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak